بــازهــم خـاطـراتـم زنـده شــد...
“مــن و تــو بـه یـاد بـاران یـا شـاید بـه یـاد تـو ،" مـن و بـاران"
فـرقـی نمـی کنـد...
چـه در کنـارم باشـی چـه در کنـارش باشـی
زیـر بـاران یـاد تـو مـرا خیـس میـکنـد !
بــازهــم خـاطـراتـم زنـده شــد...
“مــن و تــو بـه یـاد بـاران یـا شـاید بـه یـاد تـو ،" مـن و بـاران"
فـرقـی نمـی کنـد...
چـه در کنـارم باشـی چـه در کنـارش باشـی
زیـر بـاران یـاد تـو مـرا خیـس میـکنـد !
چـه بی پــروا؛
روی سیــم های لختـــ فشـ ـارقــوی،
عشقـــ بــازی می کننـد؛
گنجشکــــ ها...
وَلــــــــﮯ ؛ تــــــو مــُــواظـــبـــــ بــــآش .. !!
می دانی..؟
آدم های ساده..
ساده هم عاشق می شوند..
ساده صبوری می کنند..
ساده عشق می وَرزَند..
ساده می مانند..
اما سَخت دِل می کنند..
آن وقت که دل می کنند..
جان می دَهند..
دِلْ تنگے اَم را با فاصلــہ مے نویسَمْـــ ...
تا شایدْ فاصلــہ اے بین دِلَمْـــ و تنگے بیُفـــتدْ ...
چــہ خیالــــِ خامے ... !
اینْ مَدار فاصلــہ مُـــوَربْ اَستْ ...
چندے کــہ بگذردْ ...
دوباره مے شَودْ : " تَــــــنْـــــــــگے ِ دِلْ...
و اینک....
باران....
بر لبه پنجره احساسم....
مینشیند....
و چشمانم را....
نوازش میدهد....
تا شاید....
از لحظه های دلتنگی عبور کنم....